lovely place

I hope you enjoy this web

Do'nt forget to comment

[ جمعه 22 ارديبهشت 1398برچسب:, ] [ 12:46 ] [ roya ] [ ]


 

بهشت...

هر وقت دلش می گرفت به کنار رودخانه می آمد.

در ساحل می نشست و به آب نگاه می کرد.

پاکی و طراوت آب، غصه هایش را می شست.

اگر بیکار بود همانجا می نشست و مثل بچه ها گِل بازی می کرد.

آن روز هم داشت با گِل های کنار رودخانه، خانه می ساخت.

جلوی خانه باغچه ایی درست کرد و توی باغچه چند ساقه

علف و گُل صحرایی گذاشت.

ناگهان صدای پایی شنید برگشت و نگاه کرد.

زبیده خاتون (همسر خلیفه) با یکی از خدمتکارانش به طرف

او آمد. به کارش ادامه داد. همسر خلیفه بالای سرش ایستاد

 و گفت:

- بهلول، چه می سازی؟

بهلول با لحنی جدی گفت:

- بهشت می سازم.

همسر هارون که می دانست بهلول شوخی می کند، گفت:

- آن را می فروشی؟!

بهلول گفت:

- می فروشم.
- قیمت آن چند دینار است؟

- صد دینار.

زبیده خاتون گفت:

- من آن را می خرم.

بهلول صد دینار را گرفت و گفت:


- این بهشت مال تو، قباله آن را بعد می نویسم و به تو می دهم.

زبیده خاتون لبخندی زد و رفت.

بهلول، سکه ها را گرفت و به طرف شهر رفت.

بین راه به هر فقیری رسید یک سکه به او داد.

وقتی تمام دینارها را صدقه داد، با خیال راحت به خانه برگشت.

زبیده خاتون همان شب، در خواب، وارد باغ بزرگ و زیبایی شد.

 در میان باغ، قصرهایی دید که با جواهرات هفت رنگ تزئین شده بود.

گلهای باغ، عطر عجیبی داشتند. زیر هر درخت چند کنیز زیبا،

آماده به خدمت ایستاده بودند. یکی از کنیزها، ورقی طلایی رنگ

به زبیده خاتون داد و گفت:

 این قباله همان بهشتی است که از بهلول خریده ای.


وقتی زبیده از خواب بیدار شد از خوشحالی ماجرای

بهشت خریدن و خوابی را که دیده بود برای هارون تعریف کرد.

صبح زود، هارون یکی از خدمتکارانش را به دنبال بهلول فرستاد.

وقتی بهلول به قصر آمد، هارون به او خوش آمد گفت و

با مهربانی و گرمی از او استقبال کرد.

بعد صد دینار به بهلول داد و گفت:



- یکی از همان بهشت هایی را که به زبیده فروختی به من هم بفروش.


بهلول، سکه ها را به هارون پس داد و گفت:

- به تو نمی فروشم.

هارون گفت:

- اگر مبلغ بیشتری می خواهی، حاضرم بدهم.

بهلول گفت:

- اگر هزار دینار هم بدهی، نمی فروشم.

هارون ناراحت شد و پرسید:

- چرا؟

بهلول گفت:

- زبیده خاتون، آن بهشت را ندیده خرید، اما تو می دانی

و می خواهی بخری، من به تو نمی فروشم!



[ پنج شنبه 16 شهريور 1391برچسب:بهشت,بهلول, ] [ 22:6 ] [ roya ] [ ]


  گل ماه تولد شما چیست؟

برای مشاهده به ادامه ی مطلب بروید.... follow me


ادامه مطلب
[ پنج شنبه 16 شهريور 1391برچسب:ماه تولد,گل ماه تولد,گل, ] [ 13:0 ] [ roya ] [ ]


 

آیا می توانید این تصویر  را تشخیص دهید؟

اگه گفتی این چیه؟! (عکس) www.taknaz.ir

.

.

.

برای دیدن تصویر 7 یا 8 متر از صفحه مانیتور فاصله بگیرید...
حالا می بینید؟....

[ سه شنبه 3 مرداد 1391برچسب:, ] [ 20:33 ] [ roya ] [ ]


خودتون رو خالي کنيد!

 

 تصور کنيد اين آقا همونيه که دلتون مي‌خواد سر به تنش نباشه!!

ابزارهاي مختلف رو هم مي‌تونيد از منوي سمت چپ انتخاب کنيد.

با کلیک روی جعبه کمک های اولیه هم مثل اولش آماده و سرحال میشه!

مشت،‌ لگد، چوب يا پنجه بوکس!! با کدومش بيشتر حال مي‌کني؟

برای شروع بازی روی عکس زیر کلیک کنید


 

Inline image 1
[ سه شنبه 3 مرداد 1391برچسب:, ] [ 10:25 ] [ roya ] [ ]


غصه هم خواهد رفت
 
 
به حباب لب یک رود قسم
 
 
وبه کوتاهی آن لحظه ی شادی که گذشت
 
 
غصه هم خواهد رفت
 
 
،آنچنانی که فقط خاطره ای خواهد ماند
 
 
،لحظه را در یابیم
 
، باور روز برای گذر از شب کافیست
[ چهار شنبه 27 ارديبهشت 1391برچسب:, ] [ 16:5 ] [ roya ] [ ]


میدونم هممون از این کار لذت می‌بریم! هنوز دلیلش برام روشن نشده!

خوب دلیل مهم نیست! مهم اینه که لذت بخشه!

اسپیکر رو روشن کنید، کلیک کنید

 


http://gorganet1.persiangig.com/flash/P.swf




 

[ جمعه 22 ارديبهشت 1391برچسب:بازی جالب,جالبترین کار, جذاب ترین بازی,کار باحال,ترکوندن, ] [ 12:27 ] [ roya ] [ ]


عقل زن...

مادر کودکش را شیر می دهد

و کودک از نور چشم مادر

خواندن و نوشتن می آموزد

وقتی کمی بزرگتر شد
 
... کیف مادر را خالی می کند

تا بسته سیگاری بخرد

بر استخوان های لاغر
 
و کم خون مادر راه می رود
 
تا از دانشگاه فارغ التحصیل شود

وقتی برای خودش مردی شد
 
پا روی پا می اندازد
 
و در یکی از کافه تریاهای روشنفکران
 
کنفرانس مطبوعاتی ترتیب می دهد و می گوید :
 
عقل زن کامل نیست ...
[ پنج شنبه 21 ارديبهشت 1391برچسب:زن,مادر,عقل زن,عقل, ] [ 23:25 ] [ roya ] [ ]